چارلی چاپلین: تصمیم گرفتیم که مادرمان را در تیمارستان خصوصی بگذاریم
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش سیودوم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ پنجم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
در «سالتلیکسیتی» جراید مملو از اخبار مربوط به دزدی و سرقت بانک بود. مشتریانِ کافهها را سارقین مسلح نقابپوش رو به دیوار نگاه داشته و جیب آنها را خالی میکردند. در یک شب چند سرقت صورت میگرفت و سراسر شهر را وحشت فرا گرفته بود.
پس از نمایش ما معمولا به یکی از کافه رستورانها میرفتیم و گاهگاه با پارهای از مشتریان آشنا میشدیم. یک شب مردی چاق و خوشگذران که صورت گردی داشت با دو مرد دیگر وارد شدند. مرد چاق که بزرگتر آنها بود جلو آمد و پرسید:
– آیا شما همانهایی نیستید که در تئاتر «ایمپرس» نمایش میدهید؟
ما با تبسم سرمان را به علامت تصدیق تکان دادیم.
– شما را خوب شناختم. بفرمایید.
سپس دوستانش را به ما معرفی کرد و ما را برای صرف مشروب دعوت نمود. این مرد چاق اصلا انگلیسی بود و اثر کمی از لهجه انگلیسیاش باقی مانده بود. مردی بود پنجاهساله، با چشمان کوچکی که مرتبا به هم میزد و صورتی گلگلون، همین که پاسی از شب گذشت دو نفر همراهان او و همبازیهای تئاتر من یکییکی به طرف بار رفتن و من و او تنها ماندیم. با من شروع به درد دل کرد و گفت که «سه سال پیش به انگلستان برگشته ولی آنجا را مثل اول ندیده و آمریکا را ترجیح میدهم.»
سپس افزود سی سال پیش که به آمریکا آمده بود چشم و گوش بسته بود ولی کمکم راه و چاه را یاد گرفت. آنگاه کیف خود را باز کرد و مشتی از استاد بهادار نشانم داد و گفت: «گیلاس دیگری بزنیم» به شوخی گفتم: «مواظب باش! ممکن است جیبت را بزنند.»
با نگاهی پرمعنی و شیطنتبار به من نگریست و گفت: «ولی نه بچهای مثل تو!»
نگاهش قلبم را از وحشت مالامال کرد زیرا نگاهش مفهوم فراوانی داشت. بدون آنکه نگاهش را از من برگیرد، همچنان ادامه داد که:
– اگر میتوانی بردار!
ولی من عاقلانه سرم را تکان دادم.
سپس دوباره خودمانی شد و سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «بدان دو نفر نگاه کن (اشاره به دو رفیقش) اینها سرمایه من هستند. مغز ندارند ولی هرچه بخواهی جرأت دارند.»
انگشتم را بر لبم گذاشتم و بدو فهماندم که ممکن است کسی حرفهایش را بشنود.
آنگاه ادامه داد که: «ما هر دو برادریم، هموطنیم. من بارها تو را به هنگام نمایش دیدهام. کاری سخت و دشوار است.»
من خندیدم. پس از آنکه حرفهایش را زد اظهار کرد که دلش میخواهد برای همیشه با من دوست باشد و از آدرس من در نیویورک سوال کرد و وعده داد که با من مکاتبه کند. اما دیگر خبری از او نشد.
از اینکه آمریکا را ترک میکردم چندان مشوش نبودم زیرا تصمیم گرفته بودم که دوباره برگردم ولی چگونه و چه وقت؟ خودم هم نمیدانستم. معهذا چشم به راه بودم که زودتر به لندن و آپارتمان راحت خود برگردم زیرا به علت مسافرت طولانی در آمریکا خانه دیرینم در لندن حکم معبد مقدسی را برایم پیدا کرده بود.
مدت مدیدی بود که از «سیدنی» برادرم اطلاعی نداشتم. در آخرین نامهاش نوشته بود که پدربزرگمان در آپارتمان ما زندگی میکند ولی هنگام ورود من به لندن سیدنی در ایستگاه راهآهن به من گفت که خودش از آنجا رفته و ازدواج کرده است و در آپارتمان مبلهای در خیابان «بریکستون» زندگی میکند. این خبر برای من ضربه شدیدی بود زیرا آن کانون مسرتباری که حرارت و لطفی به زندگیام بخشیده بود، دیگر وجود نداشت. اتاقی در خیابان «بریکستون» اجاره کردم ولی چنان غمانگیز و مشئوم به نظرم میرسید که تصمیم گرفتم هرچه زودتر به آمریکا برگردم.
در اولین شب، لندن چنان نسبت به بازگشت من بیتفاوت بود که پنداری سکهای را در یکی از ماشینهای خودکار خالی انداخته باشند. (ماشینهای خودکار مثل ماشین امتحان وزن در لندن عمومیت دارد و برای خریت بلیت ترن، بستنی، فیلم عکاسی، سیگار کافی است که پول را در شکاف آن بیندازیم و جنس مورد نظر را دریافت کنیم. م)
از آنجایی که سیدنی ازدواج کرده و شبها کار میکرد کمتر او را میدیدم ولی روز یکشنبه به اتفاق او برای دیدن مادرمان رفتیم. روزی غمانگیز بود زیرا حال مادرم خوب نبود. وی اندکی قبل از رسیدن ما به بیمارستان، با خواندن آهنگهای مذهبی غریو و سروصدای فراوانی در بیمارستان راه انداخته بود و بالنتیجه در اتاق «لحافکوبیشده» (اتاقی که با پارچهای لحافمانند در و دیوارش را پوشاندهاند تا مانعی برای بیمار عصبی باشد و نتواند آزاری به خودش برساند) زندانی شده بود.
پرستار بیمارستان قبلا جریان را به ما اطلاع داده بود. سیدنی مادرم را دید ولی من آن قدرت را نداشتم لذا در اتاق انتظار ماندم. سیدنی آشفتهحال بازگشت و به من گفت که به عنوان شوک به مادرم دوش آب یخ داده بودند و رنگ صورتش کبود شده بود. با شنیدن این جریان تصمیم گرفتیم که مادرمان را در تیمارستان خصوصی بگذاریم، زیرا وضع مالیمان در آن موقع خوب بود و او را به موسسهای انتقال دادیم که کمدین بزرگ انگلیسی مرحوم «دان لنون» در آنجا بستری بود.
۲۵۹


