چارلی چاپلین: روزنامهها تیتر زدند: «چارلی چاپلین وطنپرست نیست…»
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش چهلوهفتم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ بیستوسوم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
در مدت اقامت خود در لندن با «اچ – جی – ولز» [روزنامهنگار و تاریخنگار سوسیالیست انگلیسی] تماس مکرری داشتم. «ولز» کتابی انتقادی درباره شوروی نوشته بود، بدو گفتم: «هنوز زود است که در این باره قضاوت کنیم، زیرا شورویها با یک سلسله مشکلات؛ شورشها، خیانتها، توطئهها و مخالفتهای داخلی و خارجی سر و کار داشتهاند و بلاشک به موقع خود از ایدئولوژی خویش نتایجی خواهند گرفت. اگر تو که یک سوسیالیست هستی معتقدی که سرمایهداری محکوم به فناست، پس اگر سوسیالیزم هم در روسیه با شکست روبهرو شود دیگر چه امیدی برای دنیا باقی میماند؟»
ولز جواب داد: «سوسیالیزم در شوروی یا جای دیگر شکست نخواهد خورد؛ ولی در حال حاضر زیر سلطه استالین، سوسیالیزم به صورت رژیمی دیکتاتوری درآمده است.»
بحث من و «ولز» خیلی طول کشید و بالاخره هم نتوانست مرا قاطع کند.
چون سالها بود که برادرم سیدنی را ندیده بودم برای ملاقات او انگلستان را به عزم «نیس» ترک گفتم.
سیدنی پیوسته گفته بود که هر وقت ۲۵۰ هزار دلار پسانداز کند از کار کنارهگیری خواهد کرد. باید بگویم که برادرم خیلی بیش از این مبلغ پسانداز کرده بود. برادرم علاوه بر اینکه سوداگری زرنگ بود، کمدینی عالی هم بود و فیلمهای موفقی نظیر «راهنمای زیردریایی»، «مردی در جعبه» و «همه چارلی» را درست کرده بود که طبعا همه اینها بر ثروتش افزوده بودند و اکنون «سیدنی» با همسرش در «نیس» به سر میبرد.
حمله روزنامهها
برای آدمی دشوار است که همچنان تا مدت مدیدی در معرض چاپلوسی و مداهنه عامه قرار گیرد. آن استقبال بیسابقه و کمنظیری هم که از من شد ناگهان به سردی گرایید. و این سردی هم ابتدا از ناحیه جراید بود. بدین معنی که وقتی در «نیس» بودم به من نامهای رسید و از من تقاضا شده بود که در تئاتر «پالادیوم» لندن ظاهر شوم. ولی من چون احتیاج به استراحت داشتم به جای رفتن چکی به مبلغ ۲۰۰ لیره انگلیسی برای آنها فرستادم. این عمل من در حکم توهینی تلقی گردید و جراید شروع به انتقاد از من کردند. واقعه دیگری که برایم پیش آمد این بود که هنگامی که در زمین تنیس منتظر همبازی خود بودم جوانی که خود را دوست یکی از دوستان من معرفی میکرد به من نزدیک شد. با هم شروع به حرف زدن کردیم. حرفمان گل کرد و بدانجا کشید که من گفتم:
– اوضاع جاری اروپا به جنگ دیگری منجر خواهد شد.
– آنها نمیتوانند مرا در جنگ دیگری بکشانند.
– من برای کسانی که مردم دنیا را به جنگ میکشانند احترامی قائل نیستم و از اینکه به نام وطنپرستی به من بگویند که مردم را بکش و یا به خاطر فلان آرمان بمیر نفرت دارم.
پس از این گفتوگو من و او از هم به گرمی جدا شدیم و قرار گذاشتیم فردا ناهار را با هم باشیم، ولی دیگر او را ندیدم. بعدا دریافتم که به جای صحبت با یکی از دوستان خود با خبرنگار یکی از جراید حرف زده بودم، زیرا روز بعد صفحه اول روزنامهها درباره من با حروف درشت مطالبی نوشته بودند. از این قرار بود که:
«چارلی چاپلین وطنپرست نیست…»
البته من اقرار میکنم که وطنپرست نیستم ولی حاضر نیستم این عقیده شخصی را در جراید منتشر سازند.
چگونه آدمی میتواند این وطنپرستی را که به نام آن ۶ میلیون یهودی را قتلعام کردند تحمل کند؟ بعضیها ممکن است بگویند که این واقعه در آلمان روی داده، معهذا چنان زندانهای مرگباری هم در تمام ممالک عالم در نطفه و در حال سکون و خاموشی وجود دارد که با تغییر سیاست دولتها و فعل و انفعالات مختلف به حرکت و فعالیت افتاده و به صورت همان زندانهای نازی درخواهد آمد.
بنابراین من حاضر نیستم که هرگز به خاطر آرمانی سیاسی فداکاری کنم مگر اینکه شخصا بدان آرمان معتقد باشم. من هرگز شهید راه ناسیونالیسم نشده و نیز حاضر نیستم که به خاطر رئیسجمهوری، نخستوزیری و یا دیکتاتوری بمیرم.
در جنوب فرانسه تصادف مرا با رجال و مشاهیر چندی روبهرو ساخت که از آن میان «سر ازوالد موزلی» بود که بعدها رهبر نازیهای انگلیس شد و نیز با «امیل لودویک» بیوگرافینویس معروف آلمانی برخورد کردم، از فیلم «چراغهای شهر» من خوشش آمده و تلگرامی به من فرستاده بود که همدیگر را ببینیم و در «نیس» این فرصت دست داد.
«دوک اوآلبا» از اسپانیا تلگرافی کرده و مرا بدان دیار دعوت کرده بود، ولی چون فردای آن خبر وقوع انقلاب در اسپانیا در صفحه اول جراید به چشم میخورد لذا از رفتن به اسپانیا منصرف شده و عازم «وین» گردیدم و از آنجا به «ونیز» رفتم. هرچند پاییزی زیبا بود ولی شهر غمانگیز به نظر میرسید و من دو روزی که آنجا بودم کارم ماندن در خانه و گوش دادن به صفحات رقص آن هم به طور مخفی بود زیرا «موسولینی» گوش دادن به صفحه و همچنین رقص را روزهای یکشنبه تحریم کرده بود!
بعد به پاریس و سپس به برلن رفتم. در برلن مهمان حکومت بودم و «کنتس یورک» دختر آلمانی بسیار جذابی راهنمای من بود.
سال ۱۹۲۱ و اندکی بعد از کودتای نازیها بود و نمیدانستم که نیمی از جراید مخالف من هستند. البته اینها نازی بودند. در آخرین روزهای توقفم ترتیب صرف ناهاری با «هیندنبرگ» داده شد، ولی در آخرین لحظه به علت ضعف مزاج این قرار به هم خورد و دوباره به جنوب فرانسه بازگشتم. تصمیم گرفتم که از طریق ژاپن و خاور دور عازم کالیفرنیا شوم و برادرم «سیدنی» هم قول داد که تا ژاپن مرا همراهی کند. قبل از آنکه به ژاپن نزدیک شویم منشی ژاپنیام «کونو» اصرار کرد که پیش از ما به ژاپن عزیمت کرده و ترتیب پذیرایی ما را بدهد. قرار بود که مهمان دولت ژاپن باشیم، در بندر «کوبی» هواپیماهای ژاپنی بر فراز کشتی ما چرخ زده و اوراقی متضمن خیرمقدم بر ما فرو ریختند. در بندرگاه هم هزاران نفر به استقبال آمده بودند. اجتماع ژاپنیها با لباسهای مخصوصشان هیجانی را در من به وجود آورد که هرگز در استقبالهای قبلی ندیده بودم.
دولت ژاپن قطار مخصوصی در اختیار ما گذاشته بود تا ما را به توکیو برد. به هر ایستگاهی که میرسیدم جماعت بیشماری از مردم به پیشواز آمده و ابراز احساسات میکردند و دختران ژاپنی با هدایای فراوان به داخل ترن میآمدند. وقتی که به توکیو رسیدم جمعیتی در حدود ۴۰ هزار نفر در ایستگاه خط آهن گرد آمده بودند. اسرار جادویی شرق به نظر من افسانهآمیز است و من پیوسته خیال میکردم که ما اروپاییان در این مورد اغراق کردهایم. ولی همان لحظهای که پا به بندر «کوبی» گذاشتم در تاثیر کیفیت اسرارآمیز و پرجذبهای که از در و دیوار فرو میریخت واقع شدم. از ایستگاه خط آهن در اتومبیل «لیموزینی» عازم قرارگاه خود شدیم. همین که به نزدیکی کاخ امپراطور رسیدیم «کونو» مترجم و منشی ژاپنی از من خواهش کرد که اجازه دهم از اتومبیل پیاده شده و به قصر امپراطور تعظیم کند. ابتدا پیشنهادش مایه حیرت من شد، زیرا جز چند اتومبیل در نزدیکی قصر چیز دیگری مشاهده نمیشد. روز اولی که وارد هتل شدیم واقعهای روی نداد.
۲۵۹

