45سال قبل در چنین روزی فرمانده دستمال‌سرخ‌ها شهید شد


به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید «اصغر وصالی» فرمانده گروه دستمال‌سرخ‌ها، شاید این خلاصه‌ترین و درست‌ترین تعریفی باشد که می‌توان از جوان ریزاندام جنوب شهر تهران کرد که در چنین روزی یعنی 28 آبان سال 59 در گیلانغرب توسط ضدانقلاب به شهادت رسید، نامی که سال‌ها در گمنامی ماند و بعد از ساخت فیلم «چ» کمی بیشتر نامش بر سر زبان‌ها افتاد، اما برای او و مریم چه‌فرقی می‌کند کسی آنها را می‌شناخت یا نه؟ اصلاً نامشان را هم بدانیم، چه‌کسی می‌داند آن چند ماه زندگی عجیب و غریب و افسانه‌ای‌شان چه‌کیفیتی داشت؟ کدام عقل مادی می‌توانست چنان اصغرآقایی را کنار دختر جوانی ببیند که با سر پرشورش دوربین عکاسی و  قلم و کاغذش را به‌دست گرفت و در خطرناک‌ترین روزهای غرب کشور پابه‌پای دستمال‌سرخ‌ها ماند تا هرچقدر می‌تواند تاریخ را بنویسد.

چهل سال پیش در چنین روزی مریم کاظم‌زاده بیشتر از هر روز دیگری بی‌تاب خاطراتش می‌شد، مثل آنکه می‌گوید: یاد رنگینی در خاطر من گریه می‌انگیزد، حالا چند سالی‌ است در بهشت آرام گرفته و لابد با دستمال‌سرخ‌ها باز هم همنشین است.
آنچه می‌خوانید روایتی است از او وقتی خاطره روز شهادت اصغر وصالی را یادآوری می‌کرد: 

اصغر وصالی , مریم کاظم زاده , دفاع مقدس ,

بیمارستان اسلام‌آباد غرب، بر سر پیکر شهید اصغر وصالی، 29 آبان 59 ـ از راست به چپ؛ شهید علی تیموری، شهید رضا مرادی، شهید مجید جهان‌بین، شهید عباس داورزنی.

هنوز می‌لرزم. چشمانم را می‌بندم. پاهایم سردند. نمی‌خواهم گرمم شود. چند سال گذشته؟ به‌اندازه یک عمر. یک عمر چند سال است؟ همیشه زمان فریبم داده. بار اولی نیست که فریب زمان ازدست‌رفته و نیامده را می‌خورم…

نوشته‌ها همیشه و هر زمان ارزش یکسانی ندارند؛ خاطره‌ها هم. بعضی یادها پررنگ هستند و بعضی کم‌رنگ، حتی گاهی لحظه‌ها جان می‌گیرند. آن‌هایی که امروز بین ما نیستند، زنده می‌شوند. نفس می‌کشند، غذا می‌خورند، بزرگ می‌شوند و پابه‌پای من پیر، به من سر می‌زنند، با هم می‌نشینیم چای می‌نوشیم، برایشان کیک درست می‌کنم، نان می‌پزم و عکس‌ها را با هم مرور می‌کنیم. ازشان سؤال می‌کنم، به من جواب می‌دهند، با هم می‌خندیم و با هم بحث می‌کنیم، صدایم را بلند می‌کنم: «بی‌انصاف‌ها، قرارمان این نبود!!»

اصغر مثل همیشه نگاه می‌کند، عباس سرش را پایین می‌اندازد، رضا با خنده می‌گوید: «خب، شما بگو چه‌کار کنیم؟ من همون کار رو می‌کنم.» و علی می‌گوید: «من که همیشه گفتم خواهر! کاش هزارتا جون داشتم…»، می‌پرم میان حرفش: «ها که با هزارتا جون چه‌کار می‌کردی؟»

ماشین سیمرغ آبی روی یخ‌های جاده لیز می‌خورد، کیسه‌خواب را باز می‌کنم و روی پایمان می‌کشم، پروین و فاطی کنارم نشستند، هر دویشان از پرستاران درمانگاه جنگی سرپل‌ذهاب‌اند، پروین می‌پرسد: «کی می‌رسیم؟» فاطی می‌گوید: «حالا مونده، هنوز پیچ‌های جاده اسدآباد رو رد نکردیم.»، هیچ ماشینی تو جاده نیست، من مثل همیشه چرت می‌زنم، خوابم می‌آید، شب است و از سرما نفس‌هایمان بخار دارد، مه توی جاده آمده، رضا روی فرمان خم شده، با اخم می‌گوید: «هیچی نمی‌بینم.»، رو به علی می‌کند و می‌پرسد: «یکی‌مون پیاده بشه جلو ماشین بدوه؟» عباس می‌گوید: «من دلم درد می‌کنه، جون ندارم.»، بعد از درگیری پاوه هنوز جراحت‌هایش خوب نشده بود. رضا می‌گوید: «بیا جای من، تو برون، من جلو ماشین می‌دوم.»

فاطی آیت الکرسی می‌خواند: «…ولایؤده حفظهما…»، پروین دستان سرخش را جلوی دهانش می‌گیرد، ها می‌کند، آرام می‌گوید: «یعنی سالم می‌رسیم؟»

شیشه‌های سمت راست و چپ بالا هستند، علی و عباس شیشه‌ها را پایین می‌کشند، چند لحظه بعد بخار جلو شیشه تو ماشین یخ می‌زند، عباس کف دستش را می‌کشد به شیشه، خط دستش روی شیشه واضح‌تر می‌شود، چراغ ماشین تن رضا را روشن کرده، آرام در تاریکی و سرما می‌دود.

اصغر وصالی , مریم کاظم زاده , دفاع مقدس ,

چهل سال از آن شب می‌گذرد، اینجا باید حسابم را با خودم صاف کنم، حسی که سایه به سایه با من می‌آید، گاهی قدرتمندتر از خودم فرمان می‌دهد که چه بکنم و چه نکنم، چه بنویسم و چه ننویسم، خودم هستم یا او؟ هیچ وقت نتوانستم بخوابانمش، حتی شب‌ها با سایه سنگینش من را در رختخواب تا زیر پتو و لحاف هم تنها نمی‌گذارد، خودم می‌خوابم، اما او نمی‌خوابد، حتی بارها شده با لگدی تکان‌دهنده بیدارم می‌کند، از این پهلو به آن پهلو می‌غلتم و چشمانم را فشار می‌دهم، التماسش می‌کنم که خواب شیرین را دوباره به چشمانم برگرداند، اما سایه سنگین او از من جدا نمی‌‌شود و من تا سپیدی صبح با خودم حرف می‌زنم.

به پروین زنگ می‌زنم، از او می‌پرسم: «از اون شب تو جاده اسدآباد، که برف‌گیر شدیم و مه غلیظ تو جاده افتاده بود چی یادت مونده؟»، می‌پرسد: «کدوم شب؟»، می‌گویم: «همون شبی که من و تو و فاطی عقب سیمرغ نشسته بودیم، رضا و عباس و علی جلو»، یادش نمی‌آید، باز می‌گویم: «یکی از همون بارهایی که با هم می‌رفتیم سرپل.»، پروین می‌گه: «فقط یادمه می‌رفتیم سرپل، چطور می‌رفتیم رو اصلاً یادم نمی‌آد.»، به فاطی زنگ می‌زنم، از او هم می‌پرسم: «فاطی، یادته زمستان ٥٩ بود یا 60، نمی‌دونم، تو جاده اسدآباد، برف‌گیر شدیم.»، یادش می‌آید، می‌گویم: «بگو چطور شد؟ رسیدیم اسدآباد؟ رسیدیم کرمانشاه؟ چرا همدان نموندیم؟»، او هم یادش نمی‌آید.

هنوز از سرمای آن شب پاهایم یخ کرده، هنوز می‌لرزم، رضا می‌گوید: «بریم یا بمونیم؟»، عباس می‌گوید: «کجا بمونیم؟»، رضا چیزی نمی‌گوید. امسال هم ذهنم یخ زده، در گذشته مانده، پاهایم از سرمای هوا و دلم از سرمای روزگار یخ زده.

عکس‌های آن شب گم شده‌اند اما خاطراتم نه.

انتهای پیام/+



Source link

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *